ما بزرگ و نادانیم مثل گاو
مینوشیم مرتعی سرابی را
قحطی است و میدانیم گریه
غرق خواهد کرد اسب های آبی را
هم درشت و غمگینیم هم سیاه و بدبینیم
هم برای آبادی قطره ای نمیباریم هم نگه نمیداریم حرمت خرابی را
شب که میشود خوابیم صبح و ظهر هم خوابیم عصر هم که تا شب خواب
شب دوباره تا شب خواب توی خواب میبینیم روز آفتابی را
خوب خوب و خوشبختیم خشک و سفت و سرسختیم
ما در اوج تنهایی چون زنان هرجایی خوب خوب میدانیم راه دوست یابی را
گاو اسب انسانیم حافظان عرفانیم حامیان زن هستیم بندگان تن هستیم
پاس پاس میداریم عشق رختخوابی را
علم در نوردیده ساختار پیچیده جاهلان فهمیده
ما ربات ها روزی درک میکنیم آیا فهم اکتسابی را
مفلسیم در خوردن ممسکیم در مردن ما که از خسیسان و جمله کاسه لیسانیم
ترک میکنیم آیا این گدامآبی را
رخت بخت پوشیدیم مثل گاو نوشیدیم مثل اسب کوشیدیم
مثل اشک جوشیدیم گریه غرق کرد آنگاه اسبهای آبی را
خوب خوب و خوشبختیم خشک و سفت و سرسختیم
ما در اوج تنهایی چون زنان هرجایی خوب خوب میدانیم راه دوست یابی را
گاو اسب انسانیم حافظان عرفانیم حامیان زن هستیم بندگان تن هستیم
پاس پاس میداریم عشق رختخوابی را
از اساس استادیم در جناس استادیم فاضلیم در دانش فاضلیم در خوانش
ارج مینهیم اما شعر فاضلابی را
تو در مسافت بارانی و غم درشکه ای از اشک است
و اشک شیهه کوتاهی من و تو آخورمان مرگ است
از این درشکه بیا پایین تو نیز شیهه بکش گاهی
بتاز گله اکسیژن و راه مال رویی چیزی به سمت پنجره پیدا کن هوای حبس نفسگیر است
بتاخت قفل مرا وا کن بتاز ای که پر از راهی
منم که لک لک غمگینی به روی دودکشت هستم منم که ماهی دریای بلند موی مشت هستم
منم که طعمه قلابم مرا شکار کن ای ماهی
منم شکار شکارم کن سپس ببوس و بچرخانم
سپس بچرخ و ببوسانم
سپس چه کار چه کارم کن
چه کار هرچه تو میخواهی ست
بخواه آن چه که میخواهی
آهای بینی سربالا از این درشکه بیا پایین به من بچسب همین الان مرا ببوس همین حالا
که زندگی دو سه نخ کام است و عمر سرفه ی کوتاهی
ای ماه مهر
مادر! مداد قرمز من کو؟
کو لقمههای نان و پنیرم؟
آخر چگونه بیست بگیرم
وقتی که دستهای فقیرم
فردای درس، آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند؟
ای ماه مهر! زهر هلاهل!
بازآ که زنگهای ثلاثه
روزی هزار بار بمیرند
تا کودکان به وقت دبستان
از ترس امتحان نهایی
با نمرهی چهار بمیرند
ای ماه مهر! ماه بداخلاق!
با ایدههای محکم و خلاق
ما را بزن به خطکشی از چوب
ما را بزن به ترکهی مرطوب
تا در درون کودک دیروز
مردان بیشمار بمیرند
مادر! مداد قرمز من کو؟
کو لقمههای نان و پنیرم؟
آخر چگونه بیست بگیرم
وقتی که دستهای فقیرم
فردای درس، آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند؟
دل بادبادکی است حصیری
آهی که میوزد دل ما را
تا اوج میبرد به اسیری
با هر نخ بریده شهیدیست
دلهای رفته را بگذارید
در اوج افتخار بمیرند
در این کلاسهای رفوزه
لای کتابهای عجوزه
ما چیستیم بر درِ کوزه؟
سقای علم! دست بجنبان
تا گوشهای تشنه، به دستِ
چَکهای آبدار بمیرند
روزی هزار بار بگو آب
روزی هزار بار بگو نان
مادر! مرا ببر به دبستان
تا روی شاخههای جوانم
گنجشکهای توی دهانم
روزی هزار بار بمیرند
مادر! مداد قرمز من کو؟
کو لقمههای نان و پنیرم؟
آخر چگونه بیست بگیرم
وقتی که دستهای فقیرم
فردای درس، آن همه باید
در جستجوی کار بمیرند؟
جهان فاسد مردم را
بریز دور و در این دوری
به عطر نافهی خود خو کن
کمین بگیر جهانت را
سپس شکارچیانت را
به تیر معجزه آهو کن
مفصلاند زمستانها
و برف، نسخهی خوبی نیست
برای سرفهی گلدانها
گلی نمانده، خودت گل باش
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن
دلم دف است نیستانا!
نگاه صوفی ناخوانا!
جهانپریشی مولانا!
دهانپریشی مولانا!
تو خانقاه منی، با من
بچرخ و یاحق و یاهو کن
شب است، یک تنه زیبا شو
و چند ماه، شکیبا شو
سپس مرا متولد کن
بتاب روی شبم دریا!
و جوجهاردک زشتم را
به زیر بال و پرت قو کن
کسی نمیشنود ما را
اگر که روی سخن داری
و درد حرف زدن داری
اگر دهان خودت هستی
اگر زبان خودت هستی
به گوشهای خودت رو کن
دوتا بریدهی از شانه
دوتا خجول، دو دیوانه…
منم دو دست، که میخواهم
بغل بگیرمت ای جنگل!
تفقدی نظری چیزی
به این دو ساقهی کمرو کن
مِسَم که پخش و پلا هستم
دچار درد و بلا هستم
تو عادلی که طلا هستی
به کیمیای مساواتت
تو را بدل به خودت، اما
مرا بدل به ترازو کن
تو را ببوس که لبهایت
هنوز طعم عسل دارد
تو را بخواه که آغوشت
هنوز میل بغل دارد
تو را بکار و شکوفا شو
تو را بچین و تو را بو کن
لطفاً به بند اول سبّابه ات بگو!
یک ذرّه صبر و حوصله اش بیشتر شود
از بُخل ، زنگ خانه ی من سکته می کند
دستت اگر کمی متمایل به در شود
در می زنی که وارد تنهاییم شوی
اما بعید نیست زمانی که می روی
در از خودش جلای وطن گفته ، مثل من
در جست و جوی در زدنت در به در شود
گفتی بیا و سر بکش از استکان من
لاجرعه سرکشیدم و گس شد زبان من
گفتم بیا و دست بکش از دهان من
این زهرمار عرضه ندارد شکر شود
این بچه لاکپشت نگون بخت سال هاست
از تخم در می آید و سوی تو می دود
اما مقدّر است در آخرین قدم
یعنی در آستانه ی دریا دَمَر شود
نُه ماه غلت خوردم و اصرار داشتم
در آن رَحِم لباس شوم تا بپوشی ام
یا کاسه ای شراب شوم تا بنوشی ام
هر نطفه ای که دوست ندارد پسر شود!
هر نطفه ای که دوست ندارد وَرَم شود
گفتم وَرَم شوم–وَرَمی در درون تو-
تا هی بزرگ تر بشوم ، تا جنون تو
همراه قد کشیدن من بیشتر شود
اما پسر شدم که تو را آرزو کنم
هی جان به سر شدم که تو را آرزو کنم
پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو
از شرم ناتوانی خود جان به سر شود
دستت مبارک است که چک می زند به گوش
دستت مبارک است که می آورد به هوش
عیسای دست های مبارک! بزن مرا…
تا مُرده ای به زنده شدن مُفتَخَر شود!
همراه خاک اره
همراه خاک اره
تف میکنم طعمِ
بیدار بودن را
با سرفهام در خواب
حس میکنم دردِ
نجار بودن را
از نردبان بودن
بسیار غمگینم
از آسمان بودن
بسیار غمگینم
تمرین کنم باید
دیوار بودن را
چون فوج ماهیها
در نفت میمیرم
دریای آلوده
دارد به آرامی
کم میکند از من
بسیار بودن را
وقتی نمیمیرم
هم دردسر سازم
هم دست و پا گیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را
در سینهام بمها
با کوهی از غمها
پیوسته لرزیدند
پس دفن خود کردم
همراه آدمها
جاندار بودن را
روزی اگر زاغی
روباه را بلعید
جای تاسف نیست
هیهات اگر روزی
صابون بیاموزد
مکار بودن را
بیرون تراویده است
از گور من بهرام
از کوزهام خیام
از مستیام حافظ
سرمشق میگیرد
هشیار بودن را
وقتی نمیمیرم
هم دردسر سازم
هم دست و پا گیرم
اما به هر تقدیر
باید تحمل کرد
سربار بودن را
در آستانه ی پیری
در آستانهی پیری
گلایه از شب دنیا
بد است مرد حسابی
به احترام دیازپام
بدون قصه و بوسه
تلاش کن که بخوابی
تو مثل پردهی خانه
وبال گردن روزی
کسی نگفت نباید
که از نهاد بسوزی
تو آفتاب نبودی
که بی دریغ بتابی
چه اسبها که درونت
به اهتزاز درآمد
به شیهه عمر گلویت
کشان کشان به سر آمد
تو را که بست به گاری
که روزمزد عذابی؟
لگد زدند به شیری
که صبر غرش او بود
شکست یوزپلنگی
که رام و آینهخو بود
و از فراز دهانی
سقوط کرد عقابی
دلیر ماندی و نان را
به خون زدی که نمیری
به هرزه پا ندواندی
از این دوندگی آخر
چه میرسد به جماعت
جز آخوری و طنابی؟
شناس عالمی اما
شناسنامه نداری
و دائمالغمی اما
خودت ادامه نداری
غرور منقطعالنسل
عمارهساز خرابی
تو برگزیده نبودی
قبول کن که نبودی
قبول کن که رسولی
بدون معجزه هستی
بلند مساله هستی
ولی بدون کتابی
دریچهای که تپید و
جهان کوچک ما را
به نورخان گرفته است
بیا و زنده شو ای ماه
که مثل فاتحه هر شب
بر این دریچه بتابی
هزار ماهی تنها
فدای آبی دریا
هزار بسته مسکن
فدای این غم برنا
هزار گلهی درنا
فدای وسعت آبی
گلایه از شب کوچک
و نق به شیوهی کودک
پس از حزن مبارک
شود بلند غمت نیز
غمت بخیر شبت نیز
شب است مرد حسابی